خاطرات رهبر انقلاب از روزهای اوج انقلاب؛
ناگفته‌اي در مورد نحوه اطلاع از نظر امام در مورد ملاقات با بختيار/ همان کنار خیابان سجده‌ي شکر کردم

روزهای اوج انقلاب در بهمن 57 و قله آن در دهه ی فجر، برای تمامی افرادی ه آنروزها را درک کرده اند سرشار از خاطرات و یادهای شورانگیز است. البته کسی که خود در بطن و عمق حوادث و جریانات حضور داشته به صورت طبیعی خاطرات بیشتری خواهد داشت. حال، اگر این شخص کسی مانند رهر فرزانه ی انقلابف حضرت آیت الله خامنه ای باشد، تبعاً آن خاطرات جذلب تر و خواندنی تر خواهد بود. در آستانهی سالروز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، ما نیز به مطالب نقل شده از حضرت آقا رجوع کرده ایم و از میان خیل خاطرات ایشان، چند خاطره را که حال و هوا آن روزها را از دریچه ی دیده بصیر ایشان نشان می دهد، تقدیم می کنیم:

خاطره ای که تا به حال کسی نگفته!

«آمدن بنده به تهران، قبلا قرار بود خيلى زودتر انجام بگيرد. يعنى وقتى من از تبعيد برگشتم و آمدم مشهد يك مدتى مشهد بودم و با دوستان تهران كارهاى مشتركى داشتيم كه براى انجام آن كارها به تهران بمانم و خود من هم همين قصد را داشتم، لكن چون محرم و صفر در پيش بود و آن دستور امام نسبت به محرم و صفر، رفتم مشهد تا با همكارى دوستان، كارهاى محرم و صفر را در مشهد سامان بدهيم و چون كارها مثل همه جاى ديگر در ارتباط با مردم خيلى دست و پاگير بود، تظاهرات فراوان و سازمان دادن راهپيمايى هاى مهم و بى سابقه چند صد هزار نفرى مشهد مانع آمدن من از مشهد به تهران مى شد تا اين كه مرحوم شهيد آقاى مطهرى چند بار برايم پيغام فرستادند براى يك كار مهمى بايد بيايم تهران و لذا دوستان مشهدى را راضى كردم كه بيايم تهران و آمدم.

اما آن كار مهمى كه ايشان گفته بودند، اين بود كه حضرت امام مرا به عنوان عضو شوراى انقلاب معين كرده بودند و من از اين قضيه خبر نداشتم كه آنها مى خواستند اين مطلب را ابلاغ كنند. لهذا اين انتصاب حضرت امام موجب شد تا در تهران بمانم و در مدرسه ى رفاه محل تشكيل كميته ى استقبال استقرار يافتيم تا آن روزهاى بسيار حساس قبل از آمدن حضرت امام و روز دوازدهم بهمن كه در اين رابطه يك خاطره اى در ذهنم مانده كه شايد براى شما هم جالب باشد. آن خاطره ى شبى است كه كه اعلام شد فرداى آن روز فرودگاه را بستند و بختيار مى خواست اين اعلاميه را در راديو اعلام بخوانند. لذا چون چند نفر از اعضاى شوراى انقلاب با بختيار سوابق البته شايد آن روز اسم شوراى انقلاب را هنوز بر اين جمع منطبق نيمى دانستند. مى دانستند كه شوراى انقلابى وجود دارد منتها اين كه چه كسانى مجموعه اى شورا را تشكيل مى دهند برايشان مشخص نبود. لكن به هر حال معلوم بود كه يك عده اى با امام ارتباط دارند و بارزترين آنها شهيد بهشتى و شهيد مطهرى و برخى از برادران ديگرمان مثل آقاى هاشمى و شهيد باهنر از جمله كسانى بودند كه مشخصا در زمينه ى مسايل تظاهرات و غير ذلك با امام ارتباط داشتند آن شب يكى از همان آقايانى كه با گروه بختيار ارتباط داشت، اعلاميه ى بختيار را كه در آن گفته بود مى خواهم براى پاره اى مذاكرات با آيت الله خمينى به پاريس بروم، آورد آن جا و گفت اين اعلاميه را بختيار داده و گفته است امام هم با اىن اعلاميه موافقت كرده است و اين امر براى ما غير قابل باور بود كه امام ملاقات با بختيار را به اين سادگى بپذيرد.

چون ما از قبل مى دانستيم كه شرط دخول براى زيارت امام استعفا از مقامات و حتى بالاتر از آن تبرى جستن از نظام پادشاهى و اين قبيل چيزها است و در بين ما اين شرط به عنوان اذن دخول براى رسيدن به خدمت امام گفته مى شد. و لذا براى ما قابل تصور نبود كه بختيار با يك متن بى رمق و ضعيفى اجازه رسيدن به حضور امام را دريافت كرده باشد لكن آن كسى كه اعلاميه را آورده بود و خودش هم عضو شوراى انقلاب بود، مى گفت تحقيقا بان كار انجام گرفته است.

در ابتداى جلسه كه اعلاميه را آوردند، شهيد بهشتى در جلسه نبود و قبل از اين كه ايشان بيايند شهيد مطهرى يكى باز عبارات اعلاميه را اصلاح كرد و بعد كه شهيد بهشتى آمد يك اصلاح ديگرى هم ايشان به عمل آوردند كه در نتيجه اين دو اصلاح تقريبا محتوا عوض شد و آن دو شهيد گفتند اگر عبارات اين طور باشد شايد مورد قبول حضرت امام قرار بگيرد، لكن به نظر اكثريت بعيد به نظر مى رسيد كه امام چنين چيزى را قبول كنند. از اثناى صحبت يكى از حضار هم عقيده‌ى خودمان گفت اين مشكلى ندارد، خوب است خودمان تلفنى از پاريس سئوال كنيم؟ شهيد مطهرى گفت:

من خودم سؤال مى كنم و رفت در اطاق مجاور كه تلفن بود، پس از اندكى كه برگشت گفت بله امام قبول كردند و آقاى مطهرى گفته بودند ما اين جا دو مطلب را اصلاح كرديم كه به بختيار بقبولانيم لكن از آنجا گفته بودند شما براى تغيير اعلاميه اصرار نكنيد، امام همان متن را قبول كردند، فقط شما كارى بكنيد كه اعلاميه به اخبار ساعت هشت بعد از ظهر برسد ايشان كه برگشت گفت: امام قبول كردند و مى گويند اصرار هم نكنيد. ما گفتيم پس اقلا اين دو اصلاح انجام شده باشد كه همان ساعت علماى قم... و همه ى علمايى كه از شهرستان به احتمال ورود امام آمده بودند تهران، در دبيرستان علوى اسلامى جمع بودند، ما هم رفتيم در جلسه ى آنها، به خاطر ندارم حالا كه شهيد بهشتى يا شهيد مطهرى در آن مجلس مطلب را به عنوان خبر جديد در آن مجلس گفتند كه بختيار يك چنين اعلاميه اى داده است كه ظاهرا امام هم قبول كردند.

آن برادرانى كه در آن مجلس بودند... گفتند: نه، امام اين را قبول نكرده است و اين همان نظر ماها بود. يعنى ما هم فكر مى كرديم اين براى امام غير قابل قبول است، منتها آن تلفنى كه به پاريس شده بود و از پاريس جواب داده بودند امام قبول كرده است سبب شد تا دوستان ما كه در آن جلسه بودند گفتند ما خودمان با پاريس تماس گرفتيم، امام قبول كردند آقاى منتظرى گفتند: تا من خودم با پاريس صحبت نكنم باور نخواهم كرد و در آن جلسه بر سر اين قضيه بگو مگو شد كه آيا امام اين متن جديد اصلاح شده را قبول مى كنند يا نه؟

همه ى ما معتقد بوديم اگر امام قبول كنند، كار عجيبى انجام گرفته و اين را همه مى دانستند منتها چون آن جمع موجود در آن جلسه سابقه اى آن تلفن را نداشتند و خودشان با پاريس صحبت نكرده بودند، مايل بودند خودشان مستقيم صحبت كنند كه به نظرم آقاى منتظرى تلفن كردند و به پاريس گفتند كه اين كه من مى گويم را بنويسيد خدمت امام بگوييد و جوابش را به من بدهيد. ما رفتيم به مدرسه رفاه منتظر جواب امام بوديم تا نيمه شب كه آن اعلاميه ى كوتاه حضرت امام رسيد و حضرت امام گفتند: نخير من به كسى قول ندادم و تا استعفا ندهد، قبول نمى كنم. كه فرداى آن شب در روزنامه ها نوشتند و اين همان تكه‌ى جالب خاطره ى آن شب بود كه تا كنون كسى نگفته است.» (مصاحبه با خبرنگار صدا و سیما پیرامون خاطرات انقلاب، 11 بهمن 1363)

***

تحصن در دانشگاه تهران در اعتراض به بستن فرودگاه ها

«آن شبى كه قرار بود صبح فردا برويم تحصن كنيم، آن روزى بود كه امام قرار بود بيايند و نيامدند ما رفتيم در بهشت زهرا يك سخنرانى شهيد بهشتى كردند، بعد هم قطعنامه اى را كه تهيه كرده بوديم خوانديم و برگشتيم. وقتى برگشتيم صحبت شد حالا بايد قدم بعدى چه باشد؟ و فكر تحصن در تهران بى ارتباط با تجربه ى تحصى در مشهد نبود. يعنى تجربه ى موفق تحصن بيمارستان مشهد مشوق تحصنى بود كه در تهران انجام گرفت. و مدتى بحث شد كه تحصن كجا انجام بگيرد؟ بعضى گفتند: در مسجد امام بازار كه آن وقت موسوم به مسجد شاه بود و بعضى هم جاهاى ديگر را پيشنهاد مى كردند. ضمن همه ى پيشنهادها، دانشگاه هم پيشنهاد شد كه اين پيشنهاد بسيار جالب بود و از هر جهت خوب بود و بنابر اين شد صبح زود برادرها بروند به دانشگاه، منتها خوف اين مى رفت كه دانشگاه را ببندند. لذا قبلا ما فرستاديم با يكى از مسؤ ولين دانشگاه كه بعدها رئيس دانشگاه شد تفاهم كرديم و مشكلات زيادى هم سر راه ما درست كردند، اما مسجد دانشگاه خوشبختانه باز بود و ما فورا رفتيم داخل مسجد و آن اطاقك بالاى مسجد را ستاد كارهايمان قرار داديم و اولين كارى كه كرديم يك اعلاميه نوشتيم گفتيم كه اين اعلاميه پخش بشود چون فكر مى كرديم حضور ما در اين جا وقتى فايده خواهد داشت كه همراه با زبان و بيان باشد و اين سياست را تا آخر هم ادامه داديم و همين بود كه اثر كرد؛ زيرا اگر سخنرانى و اعلاميه ها نبود مشخص نمى شد كه چه كارى انجام گرفته: يعنى هم مردم در جريان قرار نمى گرفتند و هم تبليغات دستگاه مى توانست آن را جور ديگرى جلوه بدهد.

 لذا برنامه هاى مختلفى در دانشگاه داشتيم: يكى سخنرانى هاى مستمرى بود كه در مسجد دانشگاه انجام مى گرفت و هر كدام از ماها يك برنامه ى سخنرانى آنجا گذاشتيم، از برنامه هاى ديگر انتشار اعلاميه ها بود و يكى ديگر هم بولتن روزانه منتشر مى كرديم كه به گمانم دوتا بولتن منتشر كرديم، يكى در دانشگاه به نام تحصن بود يكى هم هنگام تشريف آوردن امام و بعد از ورود امام در مدرسه رفاه كه من يكى دو شماره از آن را دارم كه نشان دهنده ى سبك روحيات و افكار و آن هيجانات و احساس ها و ديدهاى خيلى ابتدايى نسبت به حوادث بى سابقه و سريع آن روزهاست كه آدم وقتى نگاه مى كند مى بيند آن وقت با مسائل چگونه برخورد مى كرديم.»

(مصاحبه با خبرنگار صدا و سیما پیرامون خاطرات انقلاب، 11 بهمن 1363)

***

در تحصن گفتم من چای می دهم

«هنگامى كه قرار بود امام(ره) تشريف بياورند و ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم، جمعى از رفقاى نزديكى كه با هم كار مى‏كرديم و همه‏شان در طول مدت انقلاب، نام و نشانهايى پيدا كردند و بعضى از آنها هم به شهادت رسيدند - مثل شهيد بهشتى، شهيد مطهرى، شهيد باهنر، برادر عزيزمان آقاى هاشمى، مرحوم ربانى شيرازى، مرحوم ربانى املشى - با هم مى‏نشستيم و در مورد قضاياى گوناگون مشورت مى‏كرديم. گفتيم كه امام، دو سه روز ديگر يا مثلاً فردا وارد تهران مى‏شوند و ما آمادگى لازم را نداريم. بياييم سازماندهى كنيم كه وقتى ايشان آمدند و مراجعات زياد شد و كارها از همه طرف به اين‏جا ارجاع گرديد، معطل نمانيم. صحبت دولت هم در ميان نبود.

ما عضو شوراى انقلاب بوديم و بعضى هم در آن وقت، اين موضوع را نمى‏دانستند و حتى بعضى از رفقا - مثل مرحوم ربانى شيرازى يا مرحوم ربانى املشى - نمى‏دانستند كه ما چند نفر، عضو شوراى انقلاب هم هستيم. ما با هم كار مى‏كرديم و صحبتِ دولت هم در ميان نبود؛ صحبتِ همان بيت امام بود كه وقتى ايشان وارد مى‏شوند، مسؤوليتهايى پيش خواهد آمد. گفتيم بنشينيم براى اين موضوع، يك سازماندهى بكنيم. ساعتى را در عصر يك روز معين كرديم و رفتيم در اطاقى نشستيم. صحبت از تقسيم مسؤوليتها شد و در آن‏جا گفتم كه مسؤوليت من اين باشد كه چاى بدهم! همه تعجب كردند. يعنى چه؟ چاى؟ گفتم: بله، من چاى درست كردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالى پيدا كرد. مى‏شود آدم بگويد كه مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده‏ى من باشد. تنافس و تعارض كه نيست. ما مى‏خواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره كنيم؛ هر جايش هم كه قرار گرفتيم، اگر توانستيم كارِ آن‏جا را انجام بدهيم، خوب است.

اين، روحيه‏ى من بوده است. البته، آن حرفى كه در آن‏جا زدم، مى‏دانستم كه كسى من را براى چاى ريختن معين نخواهد كرد و نمى‏گذارند كه من در آن‏جا بنشينم و چاى بريزم؛ اما واقعاً اگر كار به اين‏جا مى‏رسيد كه بگويند درست كردن چاى به عهده‏ى شماست، مى‏رفتم عبايم را كنار مى‏گذاشتم و آستينهايم را بالا مى‏زدم و چاى درست مى‏كردم. اين پيشنهاد، نه تنها براى اين بود كه چيزى گفته باشم؛ واقعاً براى اين كار آماده بودم.

من، با اين روحيه وارد شدم... گفتن اين مطالب، شايد چندان آسان نباشد و ممكن است حمل بر چيزهاى ديگر شود؛ اما واقعاً اعتقادم اين است كه براى انقلاب بايد اين‏طورى باشيم.»

(سخنرانى در مراسم توديع كاركنان نهاد رياست جمهورى، 18 مرداد 1368)

***

دیدم امام تک و تنها از انتهای کوچه می آید

«یكى از خاطرات خيلى جالب من، آن شب اولى است كه امام وارد تهران شدند؛ يعنى روز دوازدهم بهمن - شب سيزدهم - شايد اطلاع داشته باشيد و لابد شنيده‌ايد كه امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى كردند، بعد با هلى‌كوپتر بلند شدند و رفتند.

تا چند ساعت كسى خبر نداشت كه امام كجا هستند! علت هم اين بود كه هلى‌كوپتر، امام را در جايى كه خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مى‌خواسشت جايى بنشيند كه جمعيت باشد، مردم مى‌ريختند و اصلاً اجازه نمى‌دادند كه امام، يك جا بروند و استراحت كنند. مى‌خواستند دور امام را بگيرند.

هلى‌كوپتر در نقطه‌اى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبيلى امام را سوار كرد. همين آقاى «ناطق نورى» اتومبيلى داشتند، امام را سوار مى‌كنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مى‌گويند: مرا به خيابان ولى‌عصر ببريد؛ آن‌جا منزل يكى از خويشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مى‌روند و سراغ به سراغ، آدرس مى‌گيرند، بالاخره پيدا مى‌كنند - منزل يكى از خويشاوندان امام - بى‌خبر، امام وارد منزل آنها مى‌شوند!

امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح كه ايشان آمدند - ساعت حدود نه و خرده‌اى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندكى استراحت كرده بودند! آن‌جا مى‌روند كه نمازى بخوانند و استراحتى بكنند. ديگر تماس با كسى نمى‌گيرند؛ يعنى آن‌جا كه مى‌روند، با كسى تماس نمى‌گيرند. حالا كسانى كه در اين ستادهاى عملياتى نشسته بودند - ماها بوديم كه نشسته بوديم - چقدر نگران مى‌شوند! اين ديگر بماند. چند ساعت، هيچ كس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند كه بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مى‌آيند، كسى دنبالشان نرود!

من در مدرسه رفاه بودم كه مركز عملياتِ مربوط به استقبال از امام بود - همين دبستان دخترانه رفاه كه در خيابان ايران است كه شايد شما آشنا باشيد و بدانيد - آن‌جا در يك قسمت، كارهايى را كه من عهده‌دار بودم، انجام مى‌گرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما يك روزنامه روزانه منتشر مى‌كرديم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر كرديم. عده‌اى آن‌جا بوديم كه كارهاى مربوط به خودمان را انجام مى‌داديم.

آخر شب - حدود ساعت نه‌ونيم، يا ده بود - همه خسته و كوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفرق شدند. من در اتاقى كه كار مى‌كردم، نشسته بودم و مشغول كارى بودم؛ ناگهان ديدم مثل اين كه صدايى از داخل حياط مى‌آيد - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، يك حياط كوچك دارد كه محل رفت و آمد نيست؛ البته آن هم به كوچه در دارد، ليكن محل رفت و آمد نيست - ديدم از آن حياط، صداى گفتگويى مى‌آيد؛ مثل اين‌كه كسى آمد، كسى رفت. پا شدم ببينم چه خبر است. يك وقت ديدم امام از كوچه، تك و تنها به طرف ساختمان مى‌آيند! براى من خيلى جالب و هيجان‌انگيز بود كه بعد از سالها ايشان را مى‌بينم - پانزده سال بود، از وقتى كه ايشان را تبعيد كرده بودند، ما ديگر ايشان را نديده بوديم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدد - شايد حدود بيست، سى نفر آدم، آن‌جا بودند - همه جمع شدند. ايشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ايشان ريختند و دست ايشان را بوسيدند. بعضيها گفتند كه امام را اذيت نكنيد، ايشان خسته‌اند.

براى ايشان در طبقه بالا اتاقى معين شده بود - كه به نظرم تا همين سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشته‌اند و ايام دوازده بهمن، گرامى مى‌دارند - به نحوى طرف پله‌ها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزديك پاگرد پله كه رسيدند، برگشتند طرف ما كه پاى پله‌ها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه مى‌كرديم. روى پله‌ها نشستند؛ معلوم شد كه خود ايشان هم دلشان نمى‌آيد كه اين بيست، سى نفر آدم را رها كنند و بروند استراحت كنند! روى پله‌ها به قدر شايد پنج دقيقه نشستند و صحبت كردند. حالا دقيقاً يادم نيست چه گفتند. به‌هرحال، «خسته نباشيد» گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت كردند.

البته فرداى آن روز كه روز سيزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند كه برِ خيابان ايران است - نه مدرسه علوى شماره يك كه همسايه رفاه است - و ديگر رفت و آمدها و كارها، همه آن‌جا بود. اين خاطره به يادم مانده است.» (گفت و شنود صميمانه رهبر معظم انقلاب اسلامى با گروهى از جوانان و نوجوانان، 14 بهمن 76)

***

امام گفتند شبها در مدرسه نمانید

«من با بسيارى از اين شهدا نامدار و معروف روزها و شب ها زيادى را با هم بوديم. كمتر ساعاتى را ما چند نفر از هم جدا مى شديم كه در اين رابطه چند چيز ما را به هم متصل مى كرد: يكى شوراى انقلاب بود كه تمام سنگينى كارهاى آن روز بر دوش شوراى انقلاب بود و حتى بعد از تشكيل دولت موقت هم باز در حقيقت همين عده كارها را روبراه مى كردند. در آن روزها راديو تلويزيون را بايد مواظب مى بوديم، پادگان ها را بايد مراقبت مى كرديم و آن كسانى را كه شايد به تحريك گروهكها اسلحه خانه ها را غارت مى كردند بايد مواظب مى بوديم، از جاهاى مختلف كه براى حل مشكلات فراوان مراجعه مى كردند مراقبت مى كرديم و تمام مسايل به اين جمع مربوط مى شد كه بايستى دائما با هم مى بوديم و لذا من با همه ى آنها خاطره دارم، لكن واقعا عاجز از اين هستم كه بتوانم يكى از آن خاطرات را انتخاب كنم. البته شب هاى هفدهم هجدهم بهمن به آن طرف و بخصوص از نوزدهم بهمن كه نيروى هوايى آن رژه را در حضور امام رفتند، خيلى مسئله جدى تر شد و احتمال كودتا مى رفت گرچه آن سران فرارى انكار مى كردند، لكن بعدها از نوشتجاتى كه از آنها باقى مانده و راست و دروغ هايى كه سر هم كردند، معلوم شد. واقعا قصد داشتند اگر بتوانند يك حركتى انجام بدهند، اما نمى توانستند و چنين امكاناتى برايشان وجود نداشت، زيرا كودتا به معناى سركوب ميليون هاى نفر بود.

آنها مى توانستند با مقدارى تانك به خيابانها بيايند و تعداد بيشتر از مردم را هدف گلوله قرار دهند يا چند جا را بمباران كنند اما چيزى كه بتواند حاجت آنها را بر آورده كند اصلا برايشان ممكن نبود چون اگر مى خواستند موفق شوند، بايستى همه مردم را از بين مى بردند، لكن نسبت به مقر حضرت امام در مدرسه علوى و مدرسه رفاه كه محل اجتماع ما بود و دولت موقت نيز روز پانزدهم بهمن در همان مدرسه رفاه كارهاى خودش را شروع كرده بود، احتمال حملات بيشترى وجود داشت. مى گفتند ممكن است بيايند آن جا را بمباران كنند يا چترباز پياده كنند و يك كارهايى انجام بدهند. مثلا فرض كنيد دست به يك كارهاى خطرناكى از قبيل آتش سوزى بزنند و به هر حال احتمال چنين چيزهايى وجود داشت.

لذا شب ها را مصرا از ما مى خواستند برويم در جاهاى مختلفى و يكجا نباشيم، براى اين كه اگر حادثه اى پيشامد كرد، همه با هم از بين نروند و چند نفرى باقى بمانند. البته ما خودمان ترجيح مى داديم برويم مدرسه علوى و محل اقامت امام همان جا باشيم لكن خبر آوردند امام گفتند: اين جا جمع نشويد و متفرق بشوند كه بعدا شب ها را در منازل مختلف مى خوابيديم و دو شب را من با مرحوم شهيد بهشتى و شهيد باهنر همان نزديكى ها منزل حاج محسن لبانى بودم، چون خانه هايى را انتخاب مى كرديم كه نزديك مدرسه رفاه باشد و من آن شبها را فراموش نمى كنم كه فكر و مطالعه مى كرديم ببينم براى فردا چگونه برنامه ريزى كنيم. و دائما صداى انفجار گلوله و حتى گلوله هاى منورى را كه ما تصور مى كرديم به طرف بيت امام پرتاب مى شود، مشاهده مى كرديم، كه خيلى شبهاى هيجان انگيزى بود.»

(مصاحبه با خبرنگار صدا و سیما پیرامون خاطرات انقلاب، 11 بهمن 1363)

***

همان کنار خیابان سجده‌ی شکر کردم

«روز 22 بهمن و روزهايى كه امام تشريف آورده بودند، مى دانيد مقر كارها در مدرسه ى رفاه بود؛ اما محل سكونت امام دبستان علوى شماره 2 بود كه بايد خيابان ايران، يعنى كوچه مستجاب را طى مى كرديم و از خيابان ايران هم مقدارى مى گذشتيم و مى رفتيم مى رسيديم آن جا كه تمام اين مسير هم در تمام ساعات مملو از جمعيت بود. و ساعت هاى متمادى مردم در سطح خيابان و كوچه هاى اطراف ايستاده بودند به انتظار اين كه دسته دسته بروند امام را زيارت كنند، امام هم يك دستى تكان مى دادند و مردم به هيجان مى آمدند و عده اى حتى غش هم مى كردند و آنها از منزل بيرون مى رفتند، يك عده ى ديگر مى آمدند و تمام ساعات روز تقريبا پيش از ظهر مردها بودند و بعد از ظهر زن‌ها.

ما يك ستاد جديدى هم در دبيرستان علوى اسلامى تشكيل داديم براى كارهاى تبليغات و اعزام افراد به كارخانه ها، براى اين كه كارگرها را توجيه نمايند و از نفوذ بعضى از عناصر مخرب كه داشت در كارخانه ها صورت مى گرفت، جلوگيرى كنند، و كارهاى تبليغاتى گوناگون ديگر كه دفتر تبليغات اسلامى و مدرسه ى شهيد مطهرى، همه از همان تشكيلات كوچك آن روز سر چشمه گرفت و منشعب شد.

يك روزى كه من داشتم بين اين دو سه مقر براى انجام يك كارى با عجله مى رفتم يكى از دوستان مرا نگهداشت، گفت: شماها اين جا مشغول كارهاى خودتان هستيد لكن عوامل كمونيست در كارخانه ها رفتند و دارند كارگرها را تحريك مى كنند و كارهاى مخرب انجام مى دهند. و چون آن روزها لحظات آن قدر پر حادثه بود كه قد رت ذهنى و حتى چشم انسان قادر نبود همه ى اين حوادث و تازه هاى كشور در اين محدوده ى مكانى كوچك در آن چند روز داشت خودش را نشان مى داد و بر يك عده معدودى تحميل مى شد كه بايد آنها را حل و فصل كنند و واقعا چنين قدرتى براى هيچ كس وجود نداشت، خيلى روزها دشوار و پر حادثه اى بود، لذا مطلب به نظرم خيلى جدى نيامد و حساس نشدم و رفتم در آن محلى كه داشتيم همان دبيرستان علوى، كه يك نفر ديگر تا همان برادر آمد، يك گزارش مفصل ترى داد.

من احساس كردم يك حادثه اى هست، تصميم گرفتم بروم از نزديك ببينم، پرسيدم كجا بيشتر حساس است يك كارخانه اى را اسم آوردند و گفتند در اين كارخانه عده اى هستند، رفتم در آن كارخانه، ديدم بله كارگزاران اين كارخانه هشتصد نفر بودند، پانصد نفر دختر و پسر كمونيست هم بر اينها اضافه شده بودند، همان طور كه مى دانيد وقتى در يك بخشى از مناطق كارگرى تهران كه كارخانه هاى زيادى نزديك هم هستند، اگر هر حادثه اى در يكى از اين كارخانه ها اتفاق مى افتاد، مى توانست با سرعت به جاهاى ديگر سرايت كند و معلوم شد اينها مى خواستند يك پايگاه براى خودشان درست كنند كه همين جا را پايگاه قرار دادند و مسئولان آن جا را تهديد به قتل و ارعاب مى كردند تا كارگرها احساس پيروزى بكنند، و آنها هم نقطه نظرهاى خاص خودشان را اعمال نمايند. من وقتى رفتم آن جا ديدم وضع آن طور است، مشغول حل و فصل قضايا شدم.

آن روز را در آن جا گذراندم و روز بعد هم كه 22 بهمن بود من در آن كارخانه بودم كه خبر حمله ى نيروهاى گارد به نيروى هوايى را شنيدم كه به وسيله مردم شكست خوردند و تار و مار شدند. در راه بازگشت از آن كارخانه بود كه ناگهان راديو گفت: اين جا صداى انقلاب اسلامى ايران است و من از ماشين پايين آمدم، روى خيابان افتادم و سجده كردم. يعنى اين حادثه برايم خيلى عجيب بود. اگر چه بعد از آمدن امام معلوم بود كه حادثه اتفاق افتاده، اما اين كه از راديو و فرستنده ى رسمى كشور اين صدا به گوش من برسد، اين اصلا يك چيز باور نكردنى بود و خنده دار اين جاست كه به شما بگويم: شايد تا چند هفته دائما اين فكر و اين شك براى من پيش آمده بود كه نكند من خواب باشم، و لذا فكر مى كردم اگر خوابم از خواب بيدار شوم، اما معلوم شد نخير بيدارى است.»

(مصاحبه با خبرنگار صدا و سیما پیرامون خاطرات انقلاب، 11 بهمن 1363)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : خاطرات رهبر انقلاب از روزهای اوج انقلاب, ناگفته‌اي در مورد نحوه اطلاع از نظر امام در مورد ملاقات با بختيار/ همان کنار خیابان سجده‌ي شکر کردم, ,